زمستان ۶۵ اهواز بودیم زمستان سردی بود رفته بودم تدارکات دستکش میخواستم. اتفاقی یک کارتن کوچک از اهدائیهای مردم به جبهه را دیدم روی اون نوشته بود دستکش اهدائی بردسیر. حس خوبی بهم دست داد از اینکه اهدائی همشهریانم بود به مسئول تدارکات گفتم همون رو بیار.
از داخل کارتن کوچک که چند جفت دستکش مدلهای متفاوت بود یک جفت دستکش کاموائی دستبافت هم داخلش بود خیلی نظرم رو جلب کرد همونها رو برداشتم امدم گردان توی سنگر خواستم دستم کنم یک نامه داخل یکی از اونها بود. برداشتم و شروع به خواندن نامه کردم:
با سلام و درود و آرزوی پیروزی شروع شده بود؛ و مطالب معمول آن روزها. دعای پیروزی و در ادامه… برادر جان باید ببخشید که دیر بدستت میرسد من به کمک مادرم اینها را بافتم و چون تازه یاد گرفتم برای زمستان اماده نشدن. من در یکی از شهرهای سرد استان کرمان زندگی میکنم اینجا زمستانها برف میاید من بخاطر اینکه دور شد دیگر امسال سرما دستکش دستم نمیکنم تا بفهمم شما انجا چی میکشید. شما از ما دفاع میکنید. کاش میتوانستم بیایم توی این سرما. ظرفها و لباسهایتان را بشویم من عادت دارم ولی برای شما سخت است.
نامه این دختر ده یازده ساله خیلی دگرگونم کرد یک دختر بچه همشهری اینطور منو منقلب کرد. خوب دستکشها را نگاه کردم دیدم نخهای آن خیلی گره دارند فهمیدم حتی پول خریدن کاموا را هم نداشته و پلیور یا ژاکت کاموائی را باز کرده و با گره دادن آنها سر هم آنها را بافته. ما میجنگیدیم ولی جنگ روی دستان این مردم اداره می شد از این موارد زیاد بود که باعث میشد لحظه ای آنجا از فکر مردم غافل نشویم و هیچ مشکلی مارا از پا در نمیآورد.
این را بخاطر یکی از دوستان که شب گذشته گفت:پشیمان نیستی نوشتم. شما بودی پشیمان میشدی؟ یا از این مردم که همه وجود و سرمایه شان را هزینه کشور کرده بودن انتظاری داشتی؟
پ.ن: عکس به مطلب مربوط نیست